عبایی که جا ماند!
نوبت خانوادهی شهید “حجتالاسلام محمّدمهدی مالامیری کجوری” است؛ پدر شهید که از روحانیون است بدون عبا مقابل آقا ایستاده؛ انگار شوق دیدار با آقا، موجب شده عبای پدر شهید جا بماند؛ آقا میپرسند: «عبایتان را کجا گذاشتید؟» پدر شهید میگوید: “یادم رفت!” آقا میگویند: «پس شما اینجا بیعبا آمدید و باید یک عبا به شما بدهیم» هدیهای که در پایان دیدار به دست پدر شهید میرسد.
پدر شهید دربارهی فرزندش میگوید: “استاد دروس سطح عالی حوزه بود” و بعد ادامه میدهد: “خوشحال هستیم که خانوادهی شهید شدیم. تا به حال در مقابل خانوادهی شهدا و جانبازان احساس شرمندگی میکردیم و تازه این شرمندگی از ما برداشته شد.” آقا دعا میکنند: “خداوند شما را در دنیا و آخرت سرافراز کند.” گفتوگوی این خانواده شهید با ابراز محبت آقا به دو دختر شهید ادامه مییابد؛ یکی از آن دو دختر، همان دختر با موهای دمخرگوشیِ این روایت است که حالا خوابش برده؛ همسر شهید هم به آقا میگوید: “وقتی شعری را که شما خواندید -ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند- به همراه همسرم دیدیم، خیلی ناراحت شدیم، با صحبتی که آخرین بار با شهید داشتیم، نیت کردیم که اگر فرماندهانش قبول کنند بیشتر از ۴۵ روز در منطقه بماند، بعد از آن را به نیابت از شما در جبهه مقابله با تکفیریها باشد که الحمدالله با شهادت ایشان، این نیت او زیباتر شد” آقا میگویند: “خدا انشاءالله سایهی شما خانواده شهید را از سر این مملکت کم نکند.”
All Rights Reserved By kbf.ir © 2009-2018